عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



خدایا او را حفظ کن ک بی او میمیرم ............................................ اگه دوس داشتید پروفایل رو ببینید رو تصویر کلیک کنید

اگه دو نفر لب پرتگاه باشن،کدومشون رو نجات میدی؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان mehdi.ma31 و آدرس mehdi.ma31.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 89
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 96
بازدید ماه : 466
بازدید کل : 169577
تعداد مطالب : 367
تعداد نظرات : 623
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

آمار مطالب

:: کل مطالب : 367
:: کل نظرات : 623

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 89
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 96
:: بازدید ماه : 466
:: بازدید سال : 3601
:: بازدید کلی : 169577

RSS

Powered By
loxblog.Com

خدایا!تو بزرگی؛کاری کن بی او من نیز نباشم

حرف های دره گوشی دختر کوچولو با خدا...
شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 18:39 | بازدید : 154 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )
الو ... الو ... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟
یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...
- بله با کی کار داری کوچولو ؟

 

 خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده

 - بگو من میشنوم

 کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...

 - هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

 صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

 -فرشته ساکت بود.

  بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره.

  -مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

 بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید

  و با همان بغض گفت :

  اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ... 

 بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :

 ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد :

  -بگو زیبا بگو.

 -هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

 دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت :

  خدا جون خدای مهربون،

  خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم

 تو رو خدا ...

 -چرا ؟

  -ولی این مخالف با تقدیره.

 - چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

 آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم     

قد مامانم، ده تا دوستت دارم.

  اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

 نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

 نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

 مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

 مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم.

 مگه ما با هم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟

مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:

 

-آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ،

-کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

 

و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود

ای کاش همه ما فکرامون مثل این دختر کوچولو بود  icon_e_confused.gif

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , حرفای دخترکوچولو با خدا , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد